آه که چه روزگاری بود...
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
غروبهای خزان را معمولا بر روی تپه های مجاور دشت می گذراندم.برگهای سبز-قهوه ای -نارنجی وزرد و قرمز درختان به همراه اشعه های زیبا و رنگ باخته خورشید منظره ای پدید می آورد که هیچ وقت نتوانستم توصیف کنم و یا آن زیبایی را تحمل کنم.زمستان با آن سردی گزنده و شکوه روانش پاکی و احساس خالی بودن را تا عمق استخوانم به من می چشاند.چقدر در برابر این زیباییها سکوت کردم.چون کار دیگری نمی توانستم بکنم... هنوز هم دیوانه آن طبیعت جادویی هستم که همیشه با زبان بی زبانی با بند بند وجودم حرف می زد... هنوز هم....
+ نوشته شده در یکشنبه دوازدهم تیر ۱۳۸۴ ساعت ۹:۴۸ ب.ظ توسط محمود
|